محل لوگو
  • عنوان اسلاید
  • عنوان اسلاید
  • عنوان اسلاید

داستان عاشقانه عشق سمیرا و حمید و دکتر مریضش


داستان عاشقانه از عشق سمیرا و حمید و دکتر آرام و مریضش

نویسنده : دکتر محمد رضا سر گلزایی

 

یک بعداز ظهر پاییزی، یک مرکز مشاوره، روی یک مبل نشسته ام. یک میز کوچک و یک فنجان چای داغ. استراحت کوتاهی بین دو مراجع. به بخاری که از فنجان بلند می شود، نگاه می کنم و به آهنگ ملایمی که از سالن مرکز به گوشم می رسد، گوش می سپارم. خانم منشی در می زند و وارد می شود :

– مراجع بعدی تان آمده اند.

– بفرمائید تشریف بیاورند.

خانم جوانی وارد می شود و سلام می کند. پس از یک احوالپرسی کوتاه مشکلش را عنوان می کند: «من خیلی اضطراب دارم، آرامش ندارم، بی قرارم، فکرم مشغول است، زود عصبانی می شوم، راحت نمی توانم بخوابم، گاهی آنقدر عصبی می شوم که ناخن هایم را می جوم یا موهایم را می کنم و….)

خیلی از آدم هایی که پیش من می آیند در اولین جلسات مشکل شان دقیقا شبیه به هم است: اضطراب یا افسردگی یا…. اما وقتی چند جلسه می گذرد و دروازه دنیای درونشان را می گشایند و مرا به دنیاشان راه می دهند می بینم که هر کدام داستانی دارند متفاوت. به قول دکتر یونگ : «هر آدمی داستان نگفته ای دارد، شنیدن این داستان برای درمان ضروری است.»

و من به یاد اولین حکایت «مثنوی معنوی مولوی» می افتم

بود شاهی در زمانی پیش ازین ملک دنیا بودش و هم ملک دین

اتفاقا شاه روزی شد سوارباخواص خویش از بهر شکار

یک کنیزک دید شه بر شاهراه شد غلام آن کنیزک جان شاه

مرغ جانش در قفس چون می تپید داد مال و آن کنیزک را خرید

چون خرید او را و برخوردار شد آن کنیزک از قضا بیمار شد

***

شه طبیبان جمع کرد از چپ راست گفت جان هر دو در دست شماست

پادشاهی دلباخته کنیزکی بود و آن کنیزک سخت بیمار شد.

طبیبان زیادی به بالین او آمدند و طبابت کردند ولی کنیزک بهبود نیافت.

***

خانم جوان سمیرا نام داشت. سمیرا به روانپزشکان زیادی مراجعه کرده بود و مدتی هم دارو مصرف کرده بود اما آنقدرها تغییر نکرده بود بنابراین همچنان در جستجوی راه حل از این مطب به آن مطب و از این مرکز مشاوره به آن یکی می رفت و من می دانستم که باید انتظار بکشم تا آنقدر به من اعتماد کند که دنیای درونش را به من نشان بدهد.

***

هرچه کردند از علاج و از دوا گشت رنج افزون و حاجت ناروا

آن کنیزک از مرض چون موی شد چشم شه از اشک خون چون جوی شد

از قضا سرکنگبین صفرا نمود روغن بادام خشکی میفزود

از هلیله قبف شد اطلاق رفت آب آتش را مدد شد همچو نفت

شه چو عجزآن حکیمان را بدید پا برهنه جانب مسجد دوید

پادشاه چون مشاهده کرد که طبابت ها سودی نبخشید، دست استغاثه به درگاه خداوند بلند کرد و برای بهبود بیمارش دعا کرد.

***

رفت در مسجد سوى محراب شد سجده گاه از اشک شه پر آب شد

در میان گریه خوابش در ربود دید در خواب او که پیری رو نمود

گفت ای شه مژده حاجاتت رواست گر غریبی آبدت فردا زماست

چون که آید او حکیم حاذق است صادقش دان کاو امین و صادق است

شاه در رؤیا پیری را دید که به او مژده داد که فردا حکیم غریبی را می یابی که هم حاذق است و هم صادق و درمان کنیزک با واسطه او صورت می گیرد.

***

اگر بخواهیم مردم به ما اعتماد کنند و ما را به دنیای درونی شان راه بدهند کافی نیست که به آنها بگوییم: «به من اعتماد کن». برای اینکه مردم به ما اعتماد کنند لازم است ما آدم قابل اعتمادی باش آدم قابل اعتماد کسی است که هم « راز دار» باشد و هم « پذیرنده» یعنی مردم بدانند آنچه به او می گویند تنها به او می گویند، و او

هیچگاه اسرار آنها را فاش نخواهد کرد و بدانند که او آدم ها را آن طور که هستند می پذیرد و وقتی ماجرایی ناخوشایند یا غیر معمول را درباره زندگی آنها دانست آرامشش و نگاه دوستانه اش نسبت به آنها تغییر نمی کند.

کمی طول می کشد تا مراجع ناآشنایی که به درمانگری مراجعه کرده است در نگاه، لحن صدا و نحوه پاسخ درمانگر چیزی را حس کند که به او احساس امنیت می دهد و آرام آرام لب به سخن بگشاید و از داستانهای نگفته اش پرده برگشاید.

***

حکیم قصه ی مولانا هم در عین تیزبینی و دقت، راز دار بود :

دید رنج و کشف شد بروی نهفت لیک پنهان کرد و با سلطان نگفت

رنجش از سودا و از صفرا نبود بوی هر هیزم پدید آید ز دود

دید از زاریش کاو زار دل است تن خوش است و او گرفتار دل است عاشقی پیداست از زاری دل نیست بیماری چو بیماری دل

آرام آرام سمیرا شروع به بازگو کردن داستانش کرد. سال دوم دانشگاه بود که با یکی از همکلاسی هایش رابطه صمیمانه ای پیداکرد. همه داستان از یک جزوه شروع شد. جزوه ای که ناکامل بود و لازم بود سمیرا چند بار جزوه حمید را بگیرد. هر بار که چنین فرآیندی شروع می شود از چیزی به کوچکی یک جزوه آغاز می گردد. یک صحبت ساده که آرام آرام صمیمی می شود، یک کار مشترک، یک فضای مشترک، یک فکر مشترک و…

آرام آرام نگاهها آشناتر می شوند، لبخندها دوستانه تر می شوند، کلمات خودمانی تر می شوند و این ماجرا آنقدر آرام و تدریجی پیش می رود که نه سمیرا و نه حمید، هیچکدام نمی دانند که کی، کجا و چگونه این دلبستگی اینقدر شدید شد؟

آدم ها در استخر، رودخانه، دریاچه و دریاها شنا می کنند اما کمتر پیش می آید که آدم ها در استخر غرق شوند در حالیکه آدم های زیادی در دریا غرق می شوند. می دانید چرا؟ در وسط استخرهای شنا طنابی بسته شده است که هر کس وارد استخر می شود می داند که کجا کم عمق و کجا پر عمق است بنابراین کسی که شناگر ماهری نیست در محدوده بی خطر شنا می کند اما در دریا چنین مرزی وجود ندارد. ابتدا عمق آب تا قوزک پاست، بعد آرام آرام زانو و سپس به کمر می رسد و یواش یواش تا سینه و گردن می آید آنقدر سطح آب بتدریج بالا آمده که همینطور که شناگر آرام آرام جلو آمده هیچوقت احساس خطر نکرده چرا که در هر قدم فقط آب به اندازه یک بند انگشت بالا آمده است. اما ناگهان یک موج سنگینی شناگر را چند متر جابجا می کند و آنوقت اوضاع دیگر از کنترل شناگر در می رود…

سمیرا و حمید نمی دانستند که کجا، چه وقت و چگونه به هم دلبسته شدند ولی یک روز متوجه شدند که« بدون هم نمی توانند زندگی کنند». هر روز چند ساعت مکالمه تلفنی بین شان وجود داشت و هر گاه کوچکترین فرصتی پیش می آمد که همدیگر را ببینید، با هم قرار می گذاشتند. با هم از همه چیز می گفتند و می خندیدند و احساس شادمانی می کردند و حس می کردند که خوشبخت هستند. سمیرا و حمید تنها کسانی نبودند که به هم دلبسته می شوند این پدیده یکی از شایع ترین پدیده های جهان است؟ در همه فرهنگها و برای همه آدم ها و همه سنها پیش می آید مثل ماجرای زهره و دکتر آرام .

ماجرای زهره و دکتر آرام

زهره برای جراحی پلاستیک به دکتر آرام مراجعه کرده بود.

زهره در آستانه ازدواج بود دکتر آرام همسر و دو فرزند داشت بنابراین هیچوقت در اولین ویزیت و معاینه زهره، دکتر آرام فکر نمی کرد که یک نفر از این همه بیماری که برای جراحی زیبایی به او مراجعه می کنند اینقدر در زندگی او اثر بگذارد.

اما یواش یواش دسته گل هایی که زهره پس از عمل برای دکتر آرام می آورد بزرگتر و زیباتر می شدند و اشعاری که روی آنها می گذاشت عاشقانه تر! زمان ویزیت ها طولانی تر می شد و گفتگوها دیگر راجع به بینی زهره نبود. آنقدر آب آرام آرام بالا می آید که متوجه نمی شویم کی به میان دریا کشیده شده ایم. زمانی که زهره و دکتر آرام جداگانه به نزد من آمدند زندگی هر دو شان دستخوش طوفان بود. زهره دیگر به کسی که به او قول ازدواج داده بود علاقمند نبود و زندگی زناشویی دکتر آرام در آستانه فرو ریختن!

اگر به یک فروشگاه برویم حتما در اولین لحظه های ورود خواسته هایمان را به وضوح با فروشنده در میان می گذاریم و او هم به وضوح هزینه ای را که باید بپردازیم اعلام می کند. مبادله ما در صورتی انجام می شود که او بتواند خواسته من را برآورده کند و من خواسته او را. اما اگر قرار باشد من به فروشگاهی بروم و بطور مبهم بگویم «من یه چیزی می خوام» و فروشنده هم جواب بدهد یه مقداری پول بده، ممکن است مکالمه خیلی طولانی داشته باشیم و در انتها هیچکدام به آنچه می خواهیم دست نیابیم.

کسی دریا را خط کشی نمی کند، ما باید خودمان را خط کشی کنیم!

آدم ها خیلی مبهم با هم ارتباط برقرار می کنند. بدون اینکه دقیقا بگویند یا حتی بدانند از همدیگر چه می خواهند با هم وارد ارتباط می شوند و اینکه بابت این رابطه قرار است چه هزینه ای بپردازند هم کاملا مبهم است!

سمیرا دوست داشت با مرد دلخواهش ازدواج کند بنابراین گر چه صحبت واضح و روشنی راجع به این ماجرا نکرد، همیشه به حمید به چشم همسر آینده اش نگاه می کرد. در رؤیاهای سمیرا، أو و حمید در کنار سفره عقد نشسته بودند و میهمانان دست می زدند او و حمید در کنار سواحل دریا، ماه عسل را می گذراندند، او و حمید فرزند کوچولوی شان را (که سمیرا دوست داشت اسمش «کیان» باشد) در پارک تاب می دادند. حمید وارد رؤیاهای خواب و بیداری سمیرا شده بود، نه بعنوان یک همکلاسی دوست داشتنی بلکه بعنوان یک همسر، برای سمیرا تصور آینده بدون حمید ممکن نبود. همه برنامه ریزی هایش بر مبنای حضور دائمی حمید در زندگی اش شکل می گرفت.

حمید هم سمیرا را دوست داشت. در کنار سمیرا احساس خوبی داشت. سمیرا برایش با همه متفاوت بود. اما رؤیای حمید کاملا متفاوت بود. مدتها بود که رؤیای حمید ساخته شده بود: تحصیلات را به پایان می رساند و برای تحصیل در رشته ای که دوست دارد و زندگی در جایی که دوست دارد به یک کشور دیگر مهاجرت می کند. در چند سال اخیر تمام زندگی حمید بر این مبنا برنامه ریزی شده بود وقت زیادی صرف شده بود تا شرایط چنین تغییری در زندگیش فراهم شود و تصور زندگی بدون مهاجرت برای حمید، مقدور نبود همانطور که تصور زندگی بدون حمید برای سمیرامقدور نبود. حمید و سمیرا همدیگر را دوست داشتند همانطور که زهره و دکتر آرام و مثل دهها و صدها نفر دیگر اما فردا برای حمید و سمیرا متفاوت بود همانطور که برای زهره و دکتر آرام.

زهره بارها در تصاویر ذهنی اش مسأله را مرور کرده بود. با تمام وجودش دکتر آرام را می خواست بیش از هر کس دیگر، و با چنین احساسی جای خالی برای نامزدش باقی نمی ماند. زهره بارها این تصور را مرور کرده بود که با نامزدش صحبت کند و به او بگوید که نمی تواند با او ادامه دهد. به او بگوید که او مرد خیلی خوبی است اما زهره نمی تواند نسبت به او احساس عمیقی داشته باشد.

می داند کاملا منطقی است که برای زندگی آینده اش مردی مناسب تر از نیما وجود ندارد اما او نیما را بعنوان یک همسر دوست ندارد. چنین تصویری در ذهن زهره کاملا قابل قبول و حتی جذاب می آمد، بارها تصویری مشابه این تخیل را در فیلمهای سینمایی دیده بود.

یک فیلم سینمایی زنی

در یک فیلم سینمایی زنی که نامزد دارد و از انتخابش خیلی هم راضی است رادیوی ماشینش را روشن می کند و رادیو با مردی مصاحبه می کند که مدتهاست همسرش را از دست داده و هم چنان اندوه عمیقی دارد. احساس آشنایی عمیقی به این زن دست می دهد و بعد یک سلسله حوادث جادویی پیش می آید که این زن به آن مرد نزدیک و دور می شود تا اینکه سرانجام به نامزدش اعلام می کند که نمی تواند با او ازدواج کند و باز هم با کمک حوادث جادویی دیگر به او می رسد. داستان فیلم به راحتی با یک احساس خوب تمام می شود احساسی که به تماشاگران تلقین می کند که این بهترین انتخاب بود و زهره هم مثل هزاران تماشاگر دیگر احساس خوبی نسبت به چنین پایانی داشت.

او در خیال صحنه ای را می دید که دکتر آرام حلقه نامزدی را به دست او می کند. تصویر ذهنی زهره در یک فضای خیال انگیز، با یک موسیقی عاشقانه و با یک احساس زیبا در چنین صحنه ای ثابت مانده بود. در حالی که دنیای ذهنی دکتر آرام دنیای کاملا متفاوتی بود. دکتر آرام هم زهره را دوست داشت اما در دنیای ذهنی دکتر آرام تصور ازدواج با زهره اصلا آن تصویر خیال انگیز رؤیای حلقه نامزدی با موسیقی عاشقانه متن این فیلم نبود. اگر در ذهن دکتر آرام فیلم ازدواج با زهره پخش می شد، تصویر جدایی پر درد و تنش از همسرش برایش مجسم می شد و چهره نگران فرزندانش در آن فیلم دیده می شد.

به جای آهنگ ملایم عاشقانه، موسیقی متن این فیلم صدای حزن انگیز بچه ها بود که دلشان برای مامان تنگ شده بود و یا هوای بابا به سرشان زده بود. بنابر این گر چه در لحظه های زیبایی که بین زهره و دکتر آرام بود و به نظر می رسید این دو، در این فضا و در این زمان در کنار هم لذت می برند، هر یک در فضایی کاملا متفاوت لذت می برد. فضایی که خود خلق کرده بود: دکتر آرام یک زنگ تفریح رومانتیک می خواست که خستگی کار و مسؤولیت زندگی را در آن به زمین بگذارد و بعد به دنیای خود برگردد.

اما زهره یک برنامه ریزی جدی برای جدایی از نامزدش و ازدواج با دکتر آرام در ذهن داشت. زهره می دانست که دکتر آرام او را خیلی دوست دارد بنابراین به نظرش طبیعی می آمد که اگر او تصمیمش را بگیرد دکتر آرام هم از همسرش جدا می شود و با هم ازدواج می کنند. اینقدر به این احساس اطمینان داشت که در سال اول ارتباط شان – در زمانی که لحظه به لحظه به هم دلبسته تر می شدند – ضرورتی نمی دید که خواسته خود را به وضوح بیان کند و دکتر آرام هم خیال می کرد این ارتباط «هزینه ای» به جز خرید دسته گل و عطر ندارد و به خود حق می داد که چنین هزینه ای را برای دلش بپردازد اگر او می دانست « هزینه» این زنگ تفریح رمانتیک، آن تصویر ذهنی پر از درد و تنش و صدای حزن انگیز بچه هاست، هرگز وارد چنین معامله ای نمی شد.

سمیرا به حمید فشار می آورد که راجع به ازدواج فکر کند و چنین فکری دنیای ذهنی حمید را به هم می ریخت. از یک سو تمام تصورات ذهنی حمید از دنیای موفق آینده قرار داشت و از یک سو تصویری که سمیرا می خواست در ذهن او باشد. این دو تصویر باهم در تعارض بودند و او دیگر نمی توانست از هیچکدام از این تصویرها لذت برد چرا که تصویر مهاجرت دیگر برایش معنای موفقیت را تداعی نمی کرد بلکه معنای «بی وفایی» را به ذهن او می آورد و تصویر ازدواج با سمیرا هم معنای صرف نظر کردن همه اهداف زندگی را برایش تداعی می کرد. اهدافی که سالها تنها معنای او برای زندگی بودند.

ساعات مکالمه تلفنی یا ملاقات بین سمیرا و حمید دیگر آنقدر خوشایند نبود چرا که بیشتر این ساعات، صرف بحث بر روی این تصویرها می شد. سمیرا اعتقاد داشت که حمید فرق کرده و دیگر او را مثل قبل دوست ندارد اما حمید سمیرا را دوست داشت، اما سناریویی را که سمیرا پیشنهاد می داد دوست نداشت. او فراموش کرده بود که در اولین ملاقات ها راجع به سناریوی مهم زندگیش صحبت کند و تصریح کند که سمیرا در سناریوی آینده او حضور ندارد. کم کم ملاقات هایشان با دلخوری ختم می شد. حمید دیر به خواب می رفت و سمیرا ساعت ها گریه می کرد. وقتی بچه بود، موقعی که احساس می کرد کسی او را دوست ندارد ناخن هایش را می جوید و موهایش را می کند. این روزها هم وقتی به حمید فکر می کرد یکباره متوجه می شد دارد ناخن می جود یا موهایش را دور انگشتش پیچیده و آنها را می کند.

محدوده ارتباط بین آدم ها محدوده خط کشی شده ای نیست. کسی نمی داند از کدام نقطه، کنترل از دست در می رود. این نقطه برای هر کس متفاوت است. بنابراین هر کس لازم است خود را خط کشی کند، یعنی برای خود مرز تعیین کند. عبور از این مرز یعنی از دست دادن کنترل و از دست دادن کنترل، یعنی فرمان را رها کردن در یک جاده پر پیچ و خم.

 

مرز کنترل برای دکتر آرام چه بود؟

دکتر آرام همه مراجعانش را شما صدا می زد و همه مراجعانش او را «آقای دکتر» می نامیدند.

این مرز قلمروی آشنا و قابل کنترل برای دکتر آرام بود. به نظر، نکته کم اهمیتی است اما در ذهن گاهی نکات کوچک جریانی از یک فرآیند بزرگ ایجاد می کنند. مثل کلیدی کوچک که دری بزرگ را بگشاید! مثل یک کلمه عبوره کوچک که دروازه قلعه ای را باز کند، به همین دلیل است که «بودا» می گوید :

زینهار اولین گام را

«کلمه عبور» دکتر آرام کلمه پیچیده ای نبود. همین که دکتر آرام زهره را «تو» خطاب کرد و زهره هم دکتر آرام را «سیروس»، خطاب کرد از دروازه عبور کردند. ممکن است هزاران نفر همدیگر را «تو» خطاب کنند و در خیلی فرهنگ ها مردم همدیگر را با اسم کوچک صدا بزنند حتی در اداره، اما در ذهن دکتر آرام این کلمات معنای متفاوتی داشت. او با این کلمات وارد یک « قلمرو نا آشنا » شده بود، قلمرویی که او قواعدش را نمی دانست. دکتر آرام هر روز با دهها نفر سر و کار داشت اما در این ارتباط ها، قواعد ارتباط مشخص بود، دلیل تبادل واضح و روشن بود دقیقا مثل خریداری که به وضوح می گوید چه می خواهد و فروشنده ای که به وضوح اعلام می کند که این خدمات با چنین کالایی چه هزینه ای دارد. اما در قلمرو تازه ای که دکتر آرام وارد آن شده بود، همه چیز مبهم بود. نه زهره تصویر ذهن دکتر آرام را می دید و نه دکتر تصویر ذهنی زهره را. هر کدام برای خود قاعده جداگانه ای را انتخاب کرده بودند.

وقتی سمیرا فهمید تصویر ذهنی حمید چقدر با تصویر ذهنی او فاصله داشته است احساس کرد به او ظلم شده، احساس کرد تمام دنیا روی سرش فرو ریخت چرا که دنیای رؤیاهایش فرو ریخت احساس کرد دنیا خالی و پوچ است، احساس کرد نمی خواهد زنده باشد، اگر بخاطر پدر و مادرش نبود خودش را می کشت! زهره هم احساس کرد رو دست خورده است، با خودش می گفت پس همه آن ابراز محبت ها و دوستت دارم ها دروغ بود؟! او مرا بعنوان یک بازیچه می خواست؟! او زندگی مرا به بازی گرفته بود؟!

زهره احساس می کرد بدون دکتر آرام زندگیش بی معنی است! احساس می کرد همه چیز را از دست داده و انگیزه ای برای زندگی ندارد!

حمید هم حال و روزی بهتر از سمیرا نداشت! او مرتب با خودش، گفته های سمیرا را مرور می کرد: «ترسو، دروغگو، بیوفا، تو با زندگی من بازی کردی!». دیگر مهاجرت برای حمید مترادف با موفقیت و شهامت نبود بلکه برای او «فرار یک ترسو» را تداعی می کرد. آینده، دیگر برای او احساس موفقیت را ایجاد نمی کرد بلکه یک تعارض وحشتناک را ارائه می کرد داستان دکتر آرام هم همینطور بود. در ذهن دکتر آرام طوفانی به پا بود انتخابی بین دو تصویر که هیچکدام زیبا نبودند. یک سو چشمان اشکبار زهره بود که می گفت: «بخاطر تو ماههاست رابطه ام با نامزدم سرد و دور شده، من بخاطر تو خشم و نارضایتی پدر و مادرم را خریدم و تو با من مثل یک بازیچه رفتار کردی» و سوی دیگر تصویر فرزندان کوچکش که در دادگاه روی نیکمتی نشسته اند تا شاهد طلاق پدر و مادر باشند و رؤیاهایشان از وسط پاره می شود، مثل عکسی از یک سفر خوشایند که بخواهیم آن را به گونه ای پاره کنیم که دو نفر که در عکس کنار هم هستند از هم جدا شوند. این عکس تکه پاره به درد هیچ آلبومی نمی خورد. بنابراین محصول ماهها رفت و آمد رومانتیک لذت بخش، امروز یک دو راهی وحشتناک بود، بین دو تصویر ناخوشایند؟

***

این ندارد آخر از آغازگو رو تمام این حکایت بازگو

القصه حکیم بر بالین کنیزک حاضر شد و به جستجو در دنیای ذهن او پرداخت.

گفت ای شه خلوتی کن خانه را دور کن هم خویش و هم بیگانه را

کس ندارد گوش در دهلیزها تا بپرسم زین کنیزک چیزها

خانه خالی ماند و یک دیارنی جز طبیب و جز همان بیمار نی

نرم نرمک گفت شهر توکجاست که علاج اهل هر شهری جداست

واندر آن شهر از قرابت کیستت خویشی و پیوستگی با چیستت

دست بر نبضش نهاد و یک به یک باز می پرسید از جور فلک

از آن کنیزک بر طریق داستان باز می پرسید حال دوستان

با حکیم او قصه ها می گفت فاش از مقام و خواجگان و شهرتاش

سوی قصه گفتنش می داشت گوش سوی نبض و جستنش میداشت هوش

تا که نبض از نام کی گردد جهان او بود مقصود جانش در جهان

شهر شهر و خانه خانه قصه کرد نی رگش جنبید و نی رخ گشت زرد

نبض او برحال خود بد بی گزند تا بپرسید از سمرقند چو قند

نبض جست و روی سرخ و زرد شد کز سمرقندی زرگرفرد شد

چون ز رنجور آن حکیم این راز یافت اصل آن درد و بلا را باز یافت

حکیم نبض کنیزک را در دست داشت و داستان زندگیش را پرس و جو می کرد و از جهیدن نبض کنیزک دانست که او عاشق زرگری در سمرقند است. به تجویز حکیم، کنیزک به وصال معشوقش رسید و کنیزک بهبود یافت. اما ماهها بعد هنگامی که زرگر سمرقندی رنگ و رویش تغییر کرد احساس کنیزک هم عوض شد :

چون ز رنجوری جمال او نماند جان دختر در وبال او نماند

چون که زشت و ناخوش و رخ زرد شد اندک اندک در دل او سردشد

عشقهایی کز پی رنگی بود عشق نبود عاقبت ننگی بود

***

فرض کنیم که حمید برنامه مهاجرت به خارج را نداشت و دکتر آرام هم مجرد بود، داستان چگونه پیش می رفت؟

هنگامی که شما به فروشگاهی بروید تا یک لباس مناسب برای خودتان بخرید، (هن لباس لکم و انتم لباس لهن).

چگونه خرید می کنید؟ اول می بینید و می پرسید آیا لباسی با سایز و شرایط شما در آن فروشگاه وجود دارد یا نه. طبعا اگر شما هر سن و سال من باشید وارد فروشگاهی نمی شوید که لباس بچگانه می فروشد. اگر برای محل کار یا مهمانی رسمی، بخواهید لباس بخرید قطعا وارد فروشگاهی نمی شوید که لباس های اسپرت می فروشد. اگر لباسی متناسب با خواسته ی شما وجود دارد، آنوقت لباس های مختلف را نگاه می کنید و از بین آنها آنکه نسبت به آن احساس بهتری دارید را بر می گزینید. آنگاه هزینه این لباس را می پرسید. در صورتی که این لباس هزینه ای در حد توان شما داشته باشد، برای اطمینان از اینکه با آن راحت هستید آن را پرو می کنید و اگر مناسب بود آن را می خرید.

حال همین فرآیند را به ارتباط بین آدم ها بیاوریم :

حمید دوست داشت با کسی ازدواج کند.

اگر حمید «سایز» و سلیقه ی شخصیت خود را نداند چگونه بداند وارد چه فروشگاهی بشود؟

زندگی زناشویی در نظر حمید چگونه تصویری دارد؟

یک بازی کودکانه؟

پس او باید وارد اسباب بازی فروشی شود!

یک همکاری اقتصادی – اجتماعی؟

پس او باید وارد یک مؤسسه سرمایه گذاری شود! اگر حمید سردرگم باشد ممکن است به جای مؤسسه سرمایه گذاری وارد اسباب بازی فروشی شود. این مسأله برای خیلی آدم ها پیش می آید. آنها دقیقا نمی دانند از زندگی زناشویی چه می خواهند؟

آنها فقط می خواهند ازدواج کنند. ازدواج یعنی یک قرارداد، اگر پروژه مشخص نباشد قرارداد برای چه؟! ازدواج یعنی یک مشارکت، وقتی زمینه کاری مبهم است مشارکت بر سر چه؟ از همسرت چه می خواهی؟ چه کارهایی باید بکند و چه کارهایی نکند؟ چه چیزهایی را دوست داشته باشد و چه چیزهایی را دوست نداشته باشد؟!

ممکن است حمید در یک خانواده کم جمعیت و کم فامیل بزرگ شده است، برای او معاشرت یعنی اینکه با ۳-۲ دوستش در یک کافی شاپ بنشینند و گپ بزنند ۲- ۳ هفته ای یک بار به هم sms( پیام کوتاه ) بزنند یا Email هایی که به نظرشان قشنگ می آید، برای هم forward کنند. اما سمیرا در یک خانواده ی پرجمعیت و پرفامیل بزرگ شده است که هفته ای۲ – ۳ شب دور هم جمع می شوند و ساعتها می نشینند و حرف می زنند و هر چه در یخچال یا روی اجاق وجود دارد را خالی می کنند. اگر در شرایط عادی حمید و سمیرا بخواهند بر سر وارد شدن در زندگی مشترک مذاکره کنند به این نتیجه می رسند که :

معاشرت از نظر حمید:

معاشرت یعنی هفتهای یکبار دوستان نزدیک در یک کافی شاپ یا یک سالن بیلیارد دور هم جمع شدن، تفریح یعنی از ساعت ۱۱ شب تا ساعت ۲-۱ صبح جدید ترین فیلم سینمایی را دیدن و راجع به آن تحلیل کردن، اقتصاد خانواده یعنی خریدن سهام شرکت هایی که در حال رشد اقتصادی هستند، محبت یعنی همسرم اجازه داشته باشد هرطور میل دارد لباس بپوشد. خانه ی زیبا یعنی جایی که یک موسیقی آرام بخش می شود و یک نور ملایم وجود دارد، یک مرد خوب کسی است که مسائل کاری اش را همراه کت و شلوارش در کمد می گذارد و تا فردا صبح درش را می بندد.

معاشرت از نظر سمیرا:

معاشرت یعنی هفته ای ۳-۲ بار با اعضای خانواده و فامیل مهمانی دادن، تفریح یعنی ساعت ۶۶ صبح بیدار شدن و پیاده روی کردن تا ۷ اقتصاد خانواده یعنی صاحب یک خانه ی بزرگ بودن، خانه ای که بچه ها توی حیاطش بروند، محبت یعنی همسرم آنقدر به من توجه داشته باشد که به من بگوید چه بپوشم و چه نپوشم، خانه ی زیبا یعنی جایی که لوسترهای پر نوری دارد و تابلوهای بزرگی روی دیوار است، یک مرد خوب کسی است که وقتی خانه می آید ماجراهایی که از صبح تا حالا در محل کار رخ داده تعریف می کند.

نتیجه چنین مذاکره ای این خواهد بود که حمید و سمیرا – گر چه هر دو نکات جذاب و جالبی دارند و دوستان مطبوعی هستند – نمی توانند همسران مناسبی برای هم باشند. خانه ی رؤیاهای حمید با خانه ی رؤیاهای سمیرا آنقدر متفاوت است که آنها در یک خانه ی مشترک، نمی توانند لذت و آرامش را تجربه کنند. یا هر کدام شان سعی می کنند سلیقه خود را به دیگری تحمیل کنند که در این صورت زندگی تبدیل به میدان مبارزه می شود، یا سعی خواهند کرد فداکارانه از رویاهایشان بگذرند و در نتیجه زندگی زناشویی تبدیل به یک ایثار بزرگ می شود و هر کس فکر می کند من چقدر برای این زندگی فداکاری کرده ام. ظرفیت فداکاری انسانها محدود است و وقتی فداکاری بیش از ظرفیت من باشد، من یا خسته و عصبی و پرخاشگر میشوم یا پر توقع و بهانه گیر و نق زن.

دیگر لحظه هایی که حمید و سمیرا در کنار هم می نشینند چندان لذت بخش نیست.

اما آنچه بین سمیرا و حمید رخ داد، هیچ شباهتی به مذاکره نداشت. بین آنها یک احساس خوشایند ایجاد شد. احساس مطبوعی که برای آدم ایجاد نشاط و انرژی می کند و آنها بدون اینکه مهارتهای زندگی نگاهی به اهدافشان بیاندازند و نگاهی به موقعیت، در این احساس مطبوع غرق شدند.

مثل کسی که برای خرید لباس به بازار برود ولی از دیدن یک شمعدان زیبا احساس خوبی پیدا کند و به جای لباس مورد نیازش با یک شمعدان به خانه بر گردد. قطعا نگاه کردن به آن شمعدان چند روزی برایش لذت بخش است ولی هفته بعد دوباره به لباسی که برای خریدش به بازار رفته بود احساس نیاز می کند. او هزینه ای که لازم بود برای «نیازش بپردازد برای خواسته اش» پرداخت.

«نیاز» با «خواسته» متفاوت است.

* یک کودک در حالی که تب کرده و احساس حرارت می کند« بستنی» می خواهد اما او به جای بستنی نیاز به آنتی بیوتیک» دارد.

 

همانطور که یک کشور نیاز به برنامه و بودجه ی سالانه دارد و یک شرکت نیاز به تراز سالانه دارد، یک فرد هم نیاز دارد در ابتدای هر سال برنامه ی یکساله داشته باشد و ببیند در این یکسال در چه جهتی لازم است حرکت کند و برنامه های روز و هفته و ماهش را بر اساس استراتژی یکساله اش بریزد.

اگر استراتژی امسال من صرفه جویی برای خرید یک اتومبیل باشد، هفته ای دو بار رستوران رفتن و غذای گران قیمت خوردن یعنی «من بیدار نیستم».

اگر استراتژی حمید یک زندگی زناشویی خلوت و ساکت است، وارد شدن در مسیر صمیمیت و دلبستگی با سمیرا که استراتژی یک زندگی فامیلی و پر رفت و آمد است، یعنی «حمید بیدار نیست» اگر با این« حساب و کتاب»، «برنامه ریزی» و «تعیین استراتژی» زندگی کنیم آیا باید«احساساتمان» را دور بریزیم؟

آیا احساسات بدردنخور و اضافی اند؟ قطعا خیر؛ اما ما احساسات متفاوت، مختلف و گاهی هم متعارضی داریم. ما هم نسبت به خرید اتومبیل احساس خوبی داریم و هم نسبت به غذا خوردن در یک رستوران گران قیمت!

حمید هم نسبت به سمیرا احساس خوبی داشت و هم نسبت به اهداف شغلی اش!

دکتر آرام هم نسبت به زهره احساس خوبی داشت و هم نسبت به زندگی خانوادگی و اعتبار شغلی اش.

بنابر این، صحبت از دور انداختن احساس ها نیست، صحبت از « اولویت بندی» احساس هاست.

احساس ها مثل «آب و هوا» می مانند.

وقتی تابستان می آید هوا گرم می شود بنابراین ما کولرها را سرویس می کنیم و بخاری ها را جمع می کنیم. در میان تابستان هم ممکن است روزهای خنکی داشته باشیم. اما طبعا در این روزها بخاری ها را دوباره برقرار نمی کنیم!

ما احساساتی داریم که در تمام عمرمان وجود دارند. یک نفر در تمام عمرش احساس خوبی نسبت به سکوت و آرامش دارد و دیگری احساس خوبی نسبت به شور و شادی. یک نفر در تمام عمرش احساس خوبی نسبت به تحصیلات و مطالعه دارد. یک نفر در تمام عمرش احساس خوبی نسبت به اتومبیل گران قیمت. یک نفر ثبات را دوست دارد و یک نفر حرکت احساساتی هم داریم که در فصل خاصی از زندگی مان ایجاد می شود و بعد با تغییر فصل محو می شوند. مثلا یک نفر در دوره نوجوانی احساس علاقه ی شدیدی نسبت به بازی های کامپیوتری پیدا می کند، ولی یکسال دیگر حوصله نشستن پشت کامپیوتر را ندارد.

اگر این آدم یک احساس خوب مدام و طولانی نسبت به تحصیلات داشته باشد و یک احساس خوب فصلی نسبت به بازی کامپیوتری، اینکه از او بخواهیم احساسش را نسبت به بازی کامپیوتری کنترل کند به معنای «سرکوب احساسات» نیست به معنای طبقه بندی و اولویت دادن به احساسات پر دوام و طولانی است.

 

اگر چنین نکنیم، هنگامی که فصل یک احساس گذرا به پایان رسید و ما ماندیم و احساسات پردوام و طولانی نسبت به اهدافی که بخاطر احساس گذرا از آنها دور شده ایم دچار یک احساس بد می شویم و خود را شکست خورده و ناموفق می بینیم و چنین « خودپندارهای» در زندگی ما اثر نامطلوبی خواهد داشت.

همه ی ما از «رنج» گریزانیم اما گاهی خودمان مسیری را می پیماییم که به «رنج» منتهی می شود

انتشار : ۶ آبان ۱۳۹۹

نفس عشق


عشق و آرامش
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى كه خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌كنند و سر هم داد می‌كشند؟

شاگردان فكرى كردند و یكى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.

استاد پرسید: این كه آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى كه طرف مقابل كنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت كرد؟ چرا هنگامى كه خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟

شاگردان هر كدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچكدام استاد را راضى نكرد...

سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى كه دو نفر از دست یكدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یكدیگر فاصله می‌گیرد. آنها براى این كه فاصله را جبران كنند مجبورند كه داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر كنند.

سپس استاد پرسید: هنگامى كه دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟

آنها سر هم داد نمی‌زنند بلكه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌كنند.

چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیك است. فاصله قلب‌هاشان بسیار كم است.

استاد ادامه داد: هنگامى كه عشقشان به یكدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟

آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌كنند و عشقشان باز هم به یكدیگر بیشتر می‌شود.

سرانجام، حتى از نجوا كردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یكدیگر نگاه می‌كنند!

این هنگامى است كه دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد... :heart::heart::heart:


------------------------------------------------------------------------------------------------------------

و من اینو می دونستم
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .
به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . امامن خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید .من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با وقار خاص و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . امامن خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه،دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:
تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….
ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..”ا
شاید شبیه قصه ی من باشه : آخه من خجالت می کشم بهت بگم.. .Sad
:heart::a (8)::a (35):Sad
------------------------------------------------------------------------------------------------------------

دختر و پیرمرد
فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
-
غمگینی؟
-
نه .
-
مطمئنی ؟
-
نه .
-
چرا گریه می کنی ؟
-
دوستام منو دوست ندارن .
-
چرا ؟
-
جون قشنگ نیستم .
-
قبلا اینو به تو گفتن ؟
-
نه .
-
ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
-
راست می گی ؟
-
از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!

------------------------------------------------------------------------------------------------------------

عروسک بافتنی
زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند.آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد
در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد وپزشکان از او قطع امید کردند.در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد
پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید.پس از او خواست تا در جعبه را باز کند .وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.
پیرزن گفت :هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم.
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟
پیرزن در پاسخ گفت :آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام

------------------------------------------------------------------------------------------------------------

حتما حتما اینو بخونید خیلی قشنگه
وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ...صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی...
وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی
وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ..
صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی ..پیشونیم رو بوسیدی و
گفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می شه
وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم ..بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری
.
بعد از کارت زود بیا خونه
وقتی 40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم
تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی .باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری
تو درسها به بچه مون کمک کنی
وقتی که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم تو همونجور که بافتنی می بافتی
بهم نکاه کردی و خندیدی وقتی 60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدی... وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم من نامه های عاشقانه ات رو که 50 سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود
وقتی که 80 سالت شد ..این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری..
نتونستم چیزی بگم ..فقط اشک در چشمام جمع شد
اون روز بهترین روز زندگی من بود ..چون تو هم گفتی که منو دوست داری

------------------------------------------
به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری
و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی
چون زمانی که از دستش بدی
مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی
اون دیگر صدایت را نخواهد شنید

انتشار : ۶ آبان ۱۳۹۹

زهر و عسل


مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت.

یک روز می خواست دنبال کاری برود. به شاگردش گفت:این کوزه پر از زهر است! مواظب باش آن را دست نزنی!

شاگرد که می دانست استادش دروغ می گوید حرفی نزد و ... استادش رفت.

شاگردهم پیراهن یک مشتری را بر داشت و به دکان نانوایی رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت و بعد به دکان برگشت و تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید.

خیاط ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با حیرت از شاگردش پرسید:چرا خوابیده ای؟

شاگرد ناله کنان پاسخ داد: تو که رفتی من سرگرم کار بودم، دزدی آمد و یکی از پیراهن ها را دزدید و رفت. وقتی من متوجه شدم،از ترس تو، زهر توی کوزه را خوردم و دراز کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم!

انتشار : ۶ آبان ۱۳۹۹

بشنو و باور نکن


 
 
خدمات زیبایی ، پوست و مو ,خدمات پوست مو زیبایی
 
 
 
تغذیه، محصولات غذایی و رژیمی,کافه رستوران
 
 

داستان جالب “بشنو و باور نکن”



داستان جالب,داستان خواندنی

 


در زمان‌های‌ دور، مرد خسیسی زندگی می کرد. او تعدادی شیشه برای پنجره های خانه اش سفارش داده بود . شیشه بر، شیشه ها را درون صندوقی گذاشت و به مرد گفت باربری را صداکن تا این صندوق را به خانه ات ببرد من هم عصر برای نصب شیشه ها می آیم .

 

از آنجا که مرد خسیس بود ، چند باربر را صدا کرد ولی سر قیمت با آنها به توافق نرسید. چشمش به مرد جوانی افتاد ، به او گفت اگر این صندوق را برایم به خانه ببری ، سه نصیحت به تو خواهم کرد که در زندگی بدردت خواهد خورد.

 

باربر جوان که تازه به شهر آمده بود ، سخنان مرد خسیس را قبول کرد. باربر صندوق را بر روی دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد.

 

کمی که راه رفتند، باربر گفت : بهتر است در بین راه یکی یکی سخنانت را بگوئی.

 

مرد خسیس کمی فکر کرد. نزدیک ظهر بود و او خیلی گرسنه بود . به باربر گفت : اول آنکه سیری بهتر از گرسنگی است و اگر کسی به تو گفت گرسنگی بهتر از سیری است ، بشنو و باور مکن.

 

باربر از شنیدن این سخن ناراحت شد زیرا هر بچه ای این مطلب را می دانست . ولی فکر کرد شاید بقیه نصیحتها بهتر از این باشد.

 

همینطور به راه ادامه دادند تا اینکه بیشتر از نصف راه را سپری کردند . باربر پرسید: خوب نصیحت دومت چه است؟

 

مرد که چیزی به ذهنش نمی رسید پیش خود فکر کرد کاش چهارپایی داشتم و بدون دردسر بارم را به منزل می بردم . یکباره چیزی به ذهنش رسید و گفت : بله پسرم نصیحت دوم این است ، اگر گفتند پیاده رفتن از سواره رفتن بهتر است ، بشنو و باور مکن.

انتشار : ۶ آبان ۱۳۹۹

زخم زندگی


در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند.

خارپشتها وخامت اوضاع را دریافتند و تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند


و بدین ترتیب خود را حفظ کنند

ولی خارهایشان یکدیگررا زخمی می کرد

با اینکه وقتی نزدیکتر بودند گرمتر می شدند ، تصمیم گرفتند ازکنارهم دور شوند

ولی با این وضع از سرما یخ زده می مردند

ازاینرو مجبور بودند برگزینند


یا خارهای دوستان را تحمل کنند و یا نسلشان از روی زمین محو گردد...

دریافتند که باز گردند و گردهم آیند

آموختند با زخم های کوچکی که از همزیستی بسیار نزدیک با کسی بوجود می آید کنار بیایند

چون گرمای وجود آنها مهمتراست

و این چنین توانستند زنده بمانند

انتشار : ۵ آبان ۱۳۹۹

عشق


دانش آموز از آموزگارش سوال کرد: عشق چیست؟
معلم: برای اینکه به این سوال پاسخ دهم باید به مزرعه گندم بروی و بزرگترین خوشه گندمی را که می بینی بچینی و برایم بیاوری ولی یک قانون را باید رعایت کنی تو فقط می توانی یک بار از مزرعه عبور کنی و اجازه برگشتن هم نداری.
دانش آموز به مزرعه رفت، خوشه های بزرگی دید ولی پیش خودش گفت ممکن است جلوتر خوشه های بزرگ تری هم باشد و به همین ترتیب تا نیمه های مزرعه جلو رفت و با خود فکر کرد مثل اینکه بزرگترین خوشه ها همانهایی بودند که در ابتدا دیده بود ولی طبق قراری که داشت نمی توانست برگردد. باز هم جلوتر رفت تا به انتهای مزرعه رسید ولی از خوشه های بزرگ خبری نبود و ناچار دست خالی نزد معلمش برگشت.
معلم به او گفت: این یعنی عشق، تو منتظریک نفر بهتر هســـــتی و زمانی متوجـه می شوی که شخص مورد نظر را از دست داده ای. دانش آموز پرسید: پس ازدواج چیست؟
معلم: برای اینکه به این سوال پاسخ بدهم باید به مزرعه ذرت بروی و بزرگترین ذرت را برایم بیاوری. فراموش نکن که قانون قبلی را رعایت کنی. یک بار عبور می کنی و حق برگشت نداری. پسر به مزرعه ذرت رفت و مراقب بود که اشتباه قبلی را تکرار نکند.درهمان ابتدای را ه یک ذرت متوسط را که به نظر مناسب آمد چید و نزد معلمش بازگشت.
معلم به او گفت: ازدواج مثل انتخاب ذرت است تو یکی را که به نظرت مناسب بوده انتخاب کردی و معتقدی که بهترین و بزرگترین را انتخاب کرده ای و به این انتخاب اطمینان داری ، این یعنی ازدواج…! عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی.

 

 

 

انتشار : ۵ آبان ۱۳۹۹

سکوت ! فقط صدارو دنبال کن


روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است. ساعتی معمولی امّا با خاطراتی از گذشته و دارای ارزشی عاطفی بود. بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت

از کودکانی که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد هر کسی آن را پیدا کند پاداش خواهد گرفت. کودکان به محض این که موضوع پاداش مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد.

کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو نومید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد. کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، "چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد."

پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد. بعد از اندکی، کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد. کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد. پس پرسید: "چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟"

پسرک پاسخ داد، "من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم."

 

 

انتشار : ۵ آبان ۱۳۹۹

پاره آجر!


روزي مردي ثروتمند در اتومبيل جديد و گران قيمت خود با سرعت فراوان از خيابان كم رفت و آمدي مي گذشت. ناگهان از بين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان يك پسر بچه پاره آجري به سمت او پرتاب كرد.

 

پاره آجر به اتومبيل او برخورد كرد . مرد پايش را روي ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديد كه اتومبيلش صدمه زيادي ديده است. به طرف پسرك رفت تا او را به سختي تنبيه كند. پسرك گريان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پياده رو، جايي كه برادر فلجش از روي صندلي چرخدار به زمين افتاده بود جلب كند.
پسرك گفت:"اينجا خيابان خلوتي است و به ندرت كسي از آن عبور مي كند. هر چه منتظر ايستادم و از رانندگان كمك خواستم كسي توجه نكرد. برادر بزرگم از روي صندلي چرخدارش به زمين افتاده و من زور كافي براي بلند كردنش ندارم. "براي اينكه شما را متوقف كتم ناچار شدم از اين پاره آجر استفاده كنم ".
مرد متاثر شد و به فكر فرو رفت.... برادر پسرك را روي صندلي اش نشاند، سوار ماشينش شد و به راه افتاد ....

در زندگي چنان با سرعت حركت نكنيد كه ديگران مجبور شوند براي جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب كنند! خدا در روح ما زمزمه مي كند و با قلب ما حرف مي زند. اما بعضي اوقات زماني كه ما وقت نداريم گوش كنيم، او مجبور مي شود پاره آجري به سمت ما پرتاب كند. اين انتخاب خودمان است كه گوش كنيم يا نه!

انتشار : ۵ آبان ۱۳۹۹

توقع!


یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!

در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!

پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق
بودند. بعد از یک بحث طولانی،.... جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد.

لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!

 

او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.

 

سه سال گذشت... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ... شش سال ... سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده .

او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.

 

در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون

پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک

بیارم»!!!!!!!!!!!! !!!!!

انتشار : ۵ آبان ۱۳۹۹

حکایت ملانصرالدین و دانشمند


روزی دانشمندی به شهر ملانصرالدین وارد می‌شود و می‌خواهد با دانشمند آن شهرگفتگویی داشته باشد. مردم، چون کسی را نداشتند، او را نزد ملانصرالدین می‌برند. آندو روبروی هم می‌نشینند و مردم هم گرد آنها حلقه می‌زنند. آن دانشمند دایره‌ای روی زمین می‌کشد. ملانصرالدین با خطی آن را دو نیم می‌کند. دانشمند تخم مرغی از جیب درمی‌آورد و کنار دایره می‌گذارد. ملانصرالدین هم پیازی را در کنار آن قرار می‌دهد. دانشمند پنجة دستش را باز می‌کند و به سوی ملانصرالدین حواله می‌دهد.

ملانصرالدین هم با دو انگشت سبابه و میانی به سوی او نشانه می‌رود. دانشمند برمی‌خیزد، ازملانصرالدین تشکر می‌کند و به شهر خود بازمی‌گردد. مردم شهرش از او درباره ی گفتگویش می‌پرسند و او پاسخ می‌دهد که: ملانصرالدین دانشمند بزرگی است. من در ابتدادایره‌ای روی زمین کشیدم که یعنی زمین گرد است. او خطی میانش کشید که یعنی خط استواهم دارد. من تخم مرغی نشان او دادم که یعنی به عقیده ی بعضیها زمین به شکل تخم مرغاست. و او پیازی نشان داد که یعنی شاید هم به شکل پیاز. من پنجة دستم را باز کردم که یعنی اگر پنج تن مثل ما بودند کار دنیا درست می‌شد و او دو انگشتش را نشان دادکه یعنی فعلاً ما دو نفریم.

مردم شهر ملانصرالدین هم از او پرسیدند که گفتگو درمورد چه بود و او پاسخ داد: آن دانشمند دایره‌ای روی زمین کشید که یعنی من یک قرص نان می‌خورم. من هم خطی میانش کشیدم که یعنی من نصف نان می‌خورم. آن دانشمند تخم مرغی نشان داد که یعنی من نان و تخم مرغ می‌خورم. و من هم پیازی نشانش دادم که یعنیمن نان و پیاز می‌خورم. آن دانشمند پنجة دستش را به سوی من نشانه رفت که یعنی خاکبر سرت. من هم دو انگشتم را به سوی او نشانه رفتم که یعنی دو تا چشمت کور شود .

انتشار : ۵ آبان ۱۳۹۹

آرامش زیبا


پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل آرامش را تصویر کند.
نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آنها تابلوهایی تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب، رودهای آرام، کودکانی که در خاک می دویدند، رنگین کمان در آسمان و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.
پادشاه تمام تابلوها را بررسی کرد اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد؛

اولی تصویر دریاچه آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود.
می*شد ابرهای کوچک و سفید را دید و اگر دقیق نگاه می*کردی در گوشه چپ دریاچه خانه کوچکی قرار داشت که پنجره*اش باز بود و دود از دودکش آن بر می*خواست که نشان می*داد شام گرم و نرمی آماده است.

تصویر دوم هم کوهها را نمایش می*داد. اما کوهها ناهموار و قله*ها تیز و دندانه*ای شکل بود. آسمان بالای کوهها بطور بی*رحمانه*ای تاریک و ابرها آبستن آذرخش تگرگ و باران سیل آسا بود.این تابلو با تابلوهای دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند هیچ هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می*کرد در بریدگی صخره*ای شوم جوجه پرنده*ای را می*دید که در میان غرش وحشیانه طوفان آرام نشسته بود.
پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده جایزه بهترین تصویر آرامش تابلو دوم است!

 

بعد توضیح داد:
آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی*سر و صدا و بی*مشکل و بدون کار سخت یافت می*شود؛ چیزی است که می*گذارد در میان شرایط سخت در قلب ما ثبات حفظ شود. این تنها معنای حقیقی آرامش است

انتشار : ۴ آبان ۱۳۹۹

آهنگری حکیم


مردی آهنگر که عمیقا به خدا عشق می ورزید، به بیماری سخت و رنج های بسیاری دچار بود. روزی یکی از آشنایان که اعتقادی به خدا نداشت، از او پرسید: چگونه میتوانی به خدایی ایمان داشته باشی که رنج و بیماری نصیبت میکند؟

مرد آهنگر به نرمی پاسخ داد: هنگامی که میخواهم ابزاری بسازم، یک تکه آهن را در کوره قرار میدهم. سپس آن را روی سندان میگذارم و میکوبم تا به شکل دل خواهم در آید. اگر به صورت دلخواهم درآمد، میفهمم که میتوانم وسیله ای مفید از آن بسازم، وگرنه آن را درون انبار آهن های قراضه پرتاب میکنم.

این نشانه موجب شده است که پیوسته به درگاه خداوند دعا کنم: خدایا! مرا در کوره ی رنج ها بگذار، اما مرا درون توده ی قراضه ها میفکن.

 

 

 

 

انتشار : ۴ آبان ۱۳۹۹

عابد و ابلیس


در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند: فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند! عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند.

ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت: ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش! عابد گفت: نه، بریدن درخت اولویت دارد.

مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند، عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.

ابلیس در این میان گفت: دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مأمور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و ثواب تر از کندن آن درخت است.

عابد با خود گفت: راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم و برگشت.

بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت، روز دوم دو دینار دید و برگرفت، روز سوم هیچ پولی نبود!

خشمگین شد و تبر برگرفت و به سوی درخت شتافت .باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟

عابد گفت: می روم تا آن درخت را برکنم! ابلیس گفت: زهی خیال باطل، به خدا هرگز نتوانی کند! باز ابلیس و عابد درگیر شدند و این بار ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!

عابد گفت: دست بدار تا برگردم! اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟

ابلیس گفت: آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هر کس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی.

انتشار : ۴ آبان ۱۳۹۹

داستانی زیبا در باره خدمت به مادر


محمد بن على ترمذى، از عالمان ربانى و دانشمندان عارف مسلک بود. در عرفان و طریقت، به علم بسیار اهمیت مى ‏داد؛ چنان که او را "حکیم الاولیاء" مى ‏خواندند.

در جوانى با دو تن از دوستانش، عزم کردند که به طلب علم روند. چاره ‏اى جز این ندیدند که از شهر خود،

هجرت کنند و به جایى روند که بازار علم و درس، در آن جا گرم ‏تر است.

محمد، به خانه آمد و عزم خود را به مادر خبر داد.

مادرش غمگین شد و گفت: اى جان مادر! من ضعیفم و بى ‏کس و تو حامى من هستى؛ اگر بروى، من چگونه روزگار خود را بگذرانم. مرا به که مى سپارى؟ آیا روا مى ‏دارى که مادرت تنها و عاجز بماند و تو دانشمند شوى؟

از این سخن مادر، دردى به دل او فرود آمد. ترک سفر کرد و آن دو رفیق، به طلب علم از شهر بیرون رفتند.
مدتى گذشت و محمد همچنان حسرت مى ‏خورد و آه مى ‏کشید.

روزى در گورستان شهر نشسته بود و زار مى ‏گریست و مى ‏گفت: من این جا بى ‏کار و جاهل ماندم و دوستان من به طلب علم رفتند. وقتى باز آیند، آنان عالم‏اند و من هنوز جاهل.

ناگاه پیرى نورانى بیامد و گفت: اى پسر! چرا گریانى؟

محمد، حال خود را باز گفت.

پیر گفت: خواهى که تو را هر روز درسى گویم تا به زودى از ایشان در گذرى و عالم ‏تر از دوستانت شوى
گفت: آرى، مى‏ خواهم.

پس هر روز، درسى مى ‏گفت تا سه سال گذشت. بعد از آن معلوم شد که آن پیر نورانى، خضر (ع) بود و این نعمت و توفیق، به برکت رضا و دعاى مادر یافته است.

انتشار : ۴ آبان ۱۳۹۹

شایدگاهی باید آرام تر قدم برداریم


تاجری در روستایی، مقدار زیادی محصول کشاورزی خرید و می‌خواست با آنها را با ماشین به انبار منتقل کند. در راه از پسری پرسید: «تا جاده چقدر راه است؟»


پسر جواب داد: «اگر آرام بروید حدود ده دقیقه کافی است. اما اگر با سرعت بروید نیم ساعت و یا شاید بیشتر.»


تاجر از این تضاد در جواب پسر ناراحت شد و به او بد و بیراه گفت و به سرعت خودرو را به جلو راند. اما پنجاه متر بیشتر نرفته بود که چرخ ماشین به سنگی برخورد کرد و با تکان خوردن ماشین، همه محصول‌ها به زمین ریخت. تاجر وقت زیادی برای جمع کردن محصول ریخته شده صرف کرد و هنگامی که خسته و کوفته به سمت خودرواش بر می‌گشت یاد حرف‌های پسر افتاد و وقتی منظور او را فهمید بقیه راه را آرام و بااحتیاط طی کرد.


شاید گاهی باید آرام تر قدم برداریم تا به مقصد برسیم.


لابروير: «برای كسی كه آهسته و پيوسته راه می‌رود، هيچ راهی دور نیست.»

انتشار : ۴ آبان ۱۳۹۹

اگر به یک وب سایت یا فروشگاه رایگان با فضای نامحدود و امکانات فراوان نیاز دارید بی درنگ دکمه زیر را کلیک نمایید.

ایجاد وب سایت یا
فروشگاه حرفه ای رایگان

تمام حقوق مادی و معنوی این وب سایت متعلق به "" می باشد

فید خبر خوان    نقشه سایت    تماس با ما